حاتمیكیا دوست ندارد «بادیگارد» را نقطه عطفی در كارنامهاش بداند و در گفتوگوهایش هم هر جا بحث به این جور تعبییرها و تفسیرها رسیده مقاومت كرده است. اما چه خودش قبول داشته باشد و چه نه، «بادیگارد» مثل «دیدهبان» و «مهاجر»، مثل «از كرخه تا راین» و البته مثل «آژانس شیشهای» نقشی تعیینكننده و چشمگیر در ارزیابی كارنامه فیلمسازی دارد كه بعد از تجربههایی نه چندان موفقی مثل «دعوت» و «گزارش یك جشن» و «چ» میتواند دوباره خودی نشان دهد و تواناییهایش را در كارگردانی، قهرمانسازی و رسیدن به حس و حالی نسبتا تأثیرگذار به رخ بكشد.
حاتمیكیای «بادیگارد» همان فیلمساز دغدغهمند سالهای دور است. همان كسی كه حسرت آرمانهای از دست رفته را میخورد و خودش را مدافع آدمهایی میداند كه تاریخ مصرفشان سر آمده است. این بار با قصهای آپدیتشده طرفیم كه به جای دهه هفتاد و هشتاد در دهه نود میگذرد؛ در دهه تدبیر و امیدی كه میشود حدس زد چرا حاتمیكیا و حاج حیدرِ فیلمش خیلی به آن امیدی ندارند. آنها به دورانی تعلق دارند كه تاریخ مصرفش سر آمده و طرفدرانش گوشهنشین و منزوی شدهاند. برای چنین آدمهای تكافتادهای نه امیدی باقی مانده و نه تدبیری كه بتواند آرمانهای گذشته را زنده كند. آنها چارهای جز پوست انداختن ندارند و بادیگارد قصه همین پوستانداختن زجرآور است. برگ برنده حاتمیكیا بازگشت به صراحت از دست رفتهاش در سالهای اخیر و نمایشی تماشایی از شكست باشكوه حاج حیدر است. او تقریبا هر چه در چنته دارد رو میكند. هر موضوعی كه به ذهنش چند انداخته را هم بروز میدهد. از سیاستمداران فرصتطلب و حاشیهنشینهای رانتخوار گرفته تا نسل جوان بیدغدغه و گروههای فشار و مذاكرات هستهای. قهرمانی جذاب هم خلق میكند كه به خاطر همكاری دوباره با پرویز پرستویی حضور همدردی برانگیزی در فیلم دارد و ما را تا حد زیادی با خودش همراه میكند. مثل همیشه موسیقی و فیلمبرداری هم به كمك فیلمساز آمده و شعار و نماد هم بخش جدایی ناپذیر قصه هستند. با نگاهی منصفانه میشود تركیب كنترلشده و تأثیرگذار همه اینها را یك دستاورد جدید برای حاتمیكیا دانست و از اینكه این فیلمساز باسابقه توانسته در سالهایی كه اعتبار و تواناییاش بیشتر از هر زمان دیگری زیرسئوال رفت بود دوباره به روزهای اوجش برگردد، خوشحال بود. میشود حدس زد اگر حاتمیكیا نمیتوانست «بادیگارد» را با وجود ضعفهایی كه در میزان شعارزدگی و حجم دیالوگهای بعضی سكانسها دارد، به كیفیت فعلی برساند مثل كیومرث پوراحمد و كمال تبریزی و چند فیلمساز دیگر باید رخت فیلمسازی معمولی به تن می كرد و با ستارههای روی شانهاش یكی یكی خداحافظی میكرد.
«بادیگارد» اما در كنار همه این قوتها فیلم غافلگیركنندهای نیست. حرف چندان جدیدی برای گفتن ندارد و بیش از حد وامدار همزادش، «آژانس شیشهای» است. حاتمیكیا در «بادیگارد» تسلط تكنیكی بیشتری از خودش نشان میدهد، گاهی به نتایج بهتری هم میرسد كه در میان مخاطبان امروزی بیشتر خریدار دارد. اما در چارچوب دراماتیك و فرمول قهرمانپردازیاش حرف جدیدی برای گفتن ندارد. قهرمانش همچنان مبارزی معترض است و آدمهای كلیدی اطرافش هم انگار دقیقا نسخههای به روز شده شخصیتهای مهم آژانس شیشهایاند. از فاطمهای كه اینجا به راضیه تبدیل شده گرفته تا شخصیت قاسم زارع كه جای خودش را به شخصیت امیر آقایی داده و شخصیت رضا كیانیان كه فرهاد قائیمان جایگزینش شده. نمیشود میزانسن پایان فیلم، دوربینی كه اوج میگیرد و فِید به سفیدی را هم دید و یاد حس و حال سكانس پایانی آژانس شیشهای نیفتاد. واقعیت این است كه حاتمیكیا بعد از تجربههایی كه در آنها نه تكلیف خودش مشخص بود و نه قهرمانهایش، حالا به سراغ باندی رفته كه میداند چطور باید از آن اوج بگیرد و این كار را هم درست انجام میدهد. میشود خوشحال بود كه فیلمساز بالاخره آدرس این فرودگاه قدیمی را پیدا كرده و هواپیمای از رده خارجش را نو نوار كرده. میشود خوشحال بود كه مسافرانش را هم سالم به مقصد میرساند و آزارشان نمیدهد. اما مسافرانی كه توقعشان از این سفر یك پرواز كاری بیخطر است راضی و خوشحال به مقصد میرسند. اما كسانی كه به دنبال یك سفر توریستی و جذاب به مكانهای ناشناختهاند از رسیدن به مقصد لذت نمیبرند. آنها چارهای ندارند جز خوش كردن دلشان به چشماندازی كه از پنجره هواپیما دیده میشود.