تمام این سالها، روایتهای غیر رسمی و غیرخودی از هشت سال جنگ با عراق و طرح جنگی فرماندهان ایرانی، یکسان بوده است: نفر مقابل تانک، دسته در برابر میدان مین، گردان در محاصره، تیپ در برابر خط مستقیم آتش دشمن، زمینگیر شدن تجهیزات و کمبود مهمات و نیرو در سالهای آخر جنگ. مهم نبود/نیست کجای دنیا، هرکس مسالهای با جنگ و استراتژی جنگی فرماندهان وقت داشت/دارد، هرجا نشست/مینشیند، بیآنکه اشارهای به تجهیزات مدرن ارتش عراق، حمایتهای آشکار و پنهان کشورهای دیگر، خیانتهای گروهک رجوی و بعضی اشتباهات تاکتیکی و پیشبینیهای غلط کند، تنها از بیکفایتی و ضعف فرماندهان گفت/میگوید و از بی تفاوتیشان در برابر تعداد شهدا. در مقابل، توی این بیست و چند سال، دستگاه تبلیغاتی نظام و آنها که خودی بودند و مسوولیتی داشتند و خط مشی تعیین میکردند برای سینماگران و فیلم سازان هم کم دامن نزدند به این تفکر کموبیش مغرضانه. نسل ما با فیلمها و داستانها و خاطراتی بزرگ شد که کودنترین و ابله ترین شخصیتهایش، سربازان و فرماندهان عراقی بودند و شخصیت اولش، ابرقهرمانهای شکستناپذیری که ابرقهرمانهای هالیوودی و بالیوودی را به یادت میآوردند و حتی اگر سهمشان در پایان فیلم یا داستان شهادت بود هم، قبل از شهادت حتماً یکی دو گروهان عراقی را ناکار میکردند. فیلمهایی که با سرمایههای هنگفت و حمایتهای بیوقفهی دستگاهها و نهادهای فرهنگی و نظامی و تبلیغاتی ساخته میشدند و قرار بود شور انقلابی و وطنپرستی را در جامعه تقویت کنند اما تنها نتیجهشان دور کردن مردم از واقعیتهای جنگ با عراق بود و افزایش بیاعتمادی به روایتهای رسمی از جنگ و داغ کردن بازار روایتهای غیر رسمی. ما کمکم بزرگ شدیم و چیزهایی از «نصر»، «توکل»، »کربلای 4»، «والفجر 1»، «خیبر» و سقوط فاو شنیدیم و خواندیم که با فیلمهای روزگار کودکی و خاطراتی که در مدرسه شنیده بودیم در تضاد بود.
اهمیت روایتهای محمدحسین مهدویان در «آخرین روزهای زمستان» و «ایستاده در غبار»بیش از هرچیز در همین فاصله گرفتن از شعارزدگی، ابرقهرمان سازی و دروغگویی به مخاطب است. «حاج احمد» وقتی برای مخاطب ایرانی باور پذیر میشود که توی برگهی بازجویی ساواک مینویسد «از کارهای خود سخت پشیمانم»، معلوم میشود رابطهاش با پدر آنقدرها هم عمیق و گرم نبوده، مثل آدمهای دیگر گاهی سر لج میافتاده و گاهی هم زود جوش میآورده. همین چیزهای به ظاهر کوچک است که او را میسازد و بیآنکه ارزش و مقام یکی مثل او، یا شهدایی مثل همت، باقری، خرازی، بروجردی و باکری را پایین بیاورد، آنها را از ابرقهرمانی تکرار نشدنی به قهرمانی زمینی و قابل لمس تبدیل میکند که برای نیروهای تحت امرشان دلسوزتریناند و برای عملیاتها پای کار...
«ایستاده در غبار» البته برای مخاطبی که پیش از آن پای «آخرین روزهای زمستان» نشسته است، آن قدرها هم غافلگیرکننده نیست. از فرم و چگونگی اجرا که بگذریم، خود «حاج احمد متوسلیان» هم در «آخرین روزهای زمستان» نقش پررنگی داشت و بسیاری از سکانسهای تاثیرگذار فیلم در آن مجموعه هم تصویر شده بودند. فارغ از اینها، «ایستاده در غبار» در مقام یک داکیودرام (اگر فرضمان از اساس اشتباه نباشد) ضعفهایی هم دارد که مهمتریناش به گمانم ریتم نیمهی اول فیلم است؛ جایی که به سادگی میتواند مخاطب عام را ، یعنی مخاطبی که جنگ و تاریخ و قهرماناناش مسالهاش نیست و برای کشف چیزهایی که اجرای ایستاده در غبار به سینمای ایران اضافه کرده است به سالن نیامده، ناامید کند و پس بزند. با همهی اینها، داستان فیلم مهدویان و روایتاش از جنگ و فرماندهاناش، داستان همان سکانس جادویی و بینظیری است که در «آخرین روزهای زمستان» هم دیده بودیم. میان شعارهای تمام این سالها، وسط دعوای خودیها و غیر خودیها و روایتهای متناقضشان از جنگ، فرماندهان قدیمی ایستادهاند. دیگر انتخاب با مدیران و سرمایهگذاران و سرداران فرهنگی است که به آدمهایی مثل مهدویان اعتماد کنند و اجازه بدهند مردم، صدای جنگ و قهرماناناش را همانطور که بوده است بشنوند، یا نظرکردهها دوباره برگردند به فرمولهای سالهای پایانی دهه شصت و دههی هفتاد.
- عنوان، نام داستان کوتاهیست از گابریل گارسیا مارکز.