آخرین باری که برای فیلمی از مسعود کیمیایی توی سالن سینما نشستم، آدم دیگری بودم؛ دیدن «محاکمه در خیابان» تلاشی ناامیدکننده بود برای قهر نکردن با سینما و جهان آقای کارگردان - یا به قول خودش، مولف. همه ما بعد از «محاکمه در خیابان» و در ماهها و سالهای بعد از آن سال عجیب به آدمهای دیگری تبدیل شدیم، جهان شکل دیگری پیدا کرد، جامعه همینطور، آرزوها و ترسهای ما هم. چند سال بعد سعی کردم «متروپل» را در خانه ببینم. بیفایده بود و راستش هنوز هم نمیدانم که بعد از دقیقه سی و پنج فیلم آقای کارگردان - یا به قول خودش، مولف- داستان چطور پیش میرود.
کیمیایی تمام این سالها مدافعان متعصب خودش را داشته است؛ ذوب شدگانی که همیشه برای او و سینمایش کف میزنند، هورا میکشند و جایی هم اگر لازم بدانند، در پاستوریزهترین شرایط، «زهرمار»ی خرج میکنند؛ آشفتگیهای فیلمهای «استاد» را به فشارهای بیرونی و سانسور و ممیزی ربط میدهند و دیالوگهای بیسروته را هم به جهان و فضا و سینمای ابزورد. به گمانم اما امروز هیچکدام اینها اهمیتی ندارد، نه تلاش هواداران استاد و نه دست و پا زدنهای امثال ما که گرچه به اندازه استاد «فیلم نساختهاند تا حالا» و «کات و دکوپاژ را نمیشناسند» و «فیلم ندیدهاند» اما متاسفانه به هزار و یک دلیل فیلمهای این چند سال ایشان را دوست ندارند. حتی این که سرانجام چه بر سر «قاتل اهلی» میآید و درگیریهای تهیهکننده و کارگردان فیلم به کجا خواهد رسید هم مهم نیست، نه به اندازه آن چه که تصویر و ماهیت ترسناک نشست پرسش و پاسخ فیلم در جشنواره برای ما میسازد.
آقای کارگردان همان ابتدا تکلیف را روشن میکند: یا با من و کنار من هستید، یا دشمن من و «مزدور». چند دقیقه بعد در پاسخ به انتقادهای یک خبرنگار، او را با چند سوال دست میاندازد و با لحنی تحقیرآمیز و به سبک سالهای دور و تاریخ مصرف گذشته میخواهد با کنار هم گذاشتن چند اسم، مخاطبش را مرعوب کند. بعد نوبت به درگیری با آدم معترض و - احتمالاً- خبرنگار دیگری میرسد و صدای استاد را میشنویم که با اشتیاق و لذتی عجیب چند بار کنار گوش مجری جلسه تکرار میکند «بندازش بیرون!». آخر هم که نوبت به تهیه کننده فیلم میرسد و یادآوری حد و اندازهاش. این وسط اما دوستان -احتمالاً- خبرنگار دیگری هم هستند، از هواداران استاد -احتمالاً- یا از خنثیهای این روزهای رسانه، که برای هر نیش و کنایه و کلمهی تحقیرآمیز استاد، در مقابل خوار و کوچک شدن یکی از همکارانشان، کف میزنند و صدای قهقههشان سالن را پر میکند. اینکه کیمیایی هر روز بیشتر شبیه قهرمانهای فیلمهایش میشود و به کمتر از لگدمال کردن و حذف مخالفش راضی نمی شود، اینکه حال و روزش هرچه پیشتر میرویم، بیشتر شبیه مادر از کما برخاسته و در گذشته ماندهی «خداحافظ لنین» میشود، اینکه بازیگر یکی از نقشهای فرعی فیلماش حکم میدهد که «سالن سینما جای خندیدن نیست» آنقدر ترسناک نیست که قهقهههای از ته دل گروهی از آدمهای داخل سالن؛ قابی مخوف و شفاف و نمایشی گروتسک از چندپارگی این جامعه و آدمهایش، لجن مال کردن/شدن جمعی، تکثیر نفرت و البته زوال و فروپاشی چهره یک هنرمند. آدمهایی که - احتمالاً- همهشان مثل آقای کارگردان «خداحافظ لنین» را دیدهاند و دوستش داشتهاند، از استالین - احتمالاً- متنفرند و - شاید- روی جلد یکی از کتابهای بالینیشان خطی هست مثل «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»...