فاصله کم سالروز تولد عباس کیارستمی و سالگرد مرگِ همچنان ناباورانهاش شاید بهانه خوبی باشد برای فکر کردن دوباره به حیات و رفتنش. فارغ از زنجیره حوادث حیرتانگیزی که یک جراحی ساده را به کوچ مهمترین فیلمساز ایرانی در صحنه بینالملل پیوند داد، چیزی که بیشتر نبود او را دردناک میکند، بلوغ و انرژی و توان او به عنوان فیلمسازی 76 ساله بود. او دو فیلم «کپی برابر اصل» و «مثل یک عاشق» را با تهیه کنندههای خارجی از 70 سالگی به بعد ساخت و وقتی رفت که کارهای مختلفی را در ذهن و در حال انجام داشت. نشانهها میگویند او در آن سن و سال سرشار از امید و شوق به آینده و کار و خلق بود. چند ماه قبل از مرگش او در یک نشست پرسش و پاسخ در کانادا نزدیک به دو ساعت گفت و شنید و در پایان این جلسه با همان شوخ طبعی همیشگی رو به حضار و برگزار کنندگان گفت که این کشور به تازگی به او ویزای بلندمدت داده و به همین دلیل امیدوار است که خیلی زود برگردد و دوباره صحبت کند. ویدیوی این نشست را سال گذشته چند هفته بعد از مرگ کیارستمی دیدم و همین صحبت کوتاه پایانیاش حسرت و افسوس را بیشتر میکرد. او یکی دو ماه قبل از مراجعه به بیمارستان برای درمان از چشمانداز آینده میگفت و خبر نداشت که دست تقدیر -و البته دستهایی دیگر!- به هم متصل میشوند تا او را ظرف چند ماه به سراشیبی دره مرگ برسانند.
اما امروز سالگرد تولد اوست و شاید بهتر باشد از زنده بودنش یاد کرد. کیارستمی طی چند دهه به یک نماد تبدیل شد. نماد موفقیت و تداوم و تغییر و حرکت و تجربه. بخصوص از اوایل دهه 80 که سینمای دیجیتال را کشف کرد، گویی کیارستمی جدیدی متولد شد. او فیلمساز مهمی بود و وقتی ابزار جدید را دید، جهشی دیگر کرد. در یک کلام، او به میراثی زنده برای خلق در سینما تبدیل شد، پدیدهای جدا از محیطش. او هیچوقت به «سینمای ایران» ربط و وابستگی نداشت. نه خودش و نه سینمایش. یک شوالیه تکرو بود و زمانی که از نمایش فیلمهایش در ایران ناامید شد، فاصلهاش از «سینمای ایران» بیشتر شد، هرچند که هرگز از «ایران» نبرید. مجموعه اینها و هزار و یک عامل دیگر او را به یک نماد زنده تبدیل کرده بود. بلاتشبیه انگار که تخت جمشید یک موجود زنده باشد. شوک ناشی از مرگش شاید به همان اندازه که به چگونگی ماجرای درمانش ربط داشت، به همین ویژگی ثبتشده مربوط بود. انگار ما -چه سینمایش را دوست داشتیم و چه دوست نداشتیم- از او تصویری فناناپذیر در ذهن داشتیم: یکی از صدها مفاخر و میراثهای فرهنگی تاریخ که به جای خواندن دربارهاش در کتابها، خودش را میدیدیم و خیالمان راحت بود که هست و باقی میماند. در پسزمینه ذهنمان میدانستیم که هرازگاهی کار جدیدی میکند. او کسی نبود که هر روز در معرض دید باشد، اما در همان پسزمینه، زنده و همیشگی به نظر میآمد. وقتی کیارستمی مرد، ناگهان آن تصویر ترک برداشت. انگار مفهوم نمادین فناناپذیری در ذهن ما شکست.
مردن کیارستمی لزوما به معنای فقدان نیست؛ معنایش تغییر نگاه به مفهوم ابدیماندن است. خودش گفته بود ترجیح میدهد خودش بماند و آثارش نه. تا این حد زندگی برایش اهمیت داشت. حالا او نیست و آثارش ماندهاند. اما چیزی قطعا تغییر کرده است. حالا میدانیم که فناناپذیرها هم روزی میروند.
این یادداشت در روزنامه «وقایع اتفاقیه» منتشر شده است.