ده پانزده سال پیش، وقتی تازه داشتیم جوانی را تجربه میکردیم، سروکلهی چیزی در زندگیمان پیدا شد که اگرچه تازه نبود، اما برای ما بداعت داشت: سریالهای تلویزیونی كه فصل به فصل ساخته شده بودند. محصولاتي که تازه به ما فهماندند یک سریال درست ساختهشده چطور چیزی است و چه مشخصاتی دارد. معيارهاي سادهای نظیر اینکه قصههایی دارد جذاب و شخصیتهایی که دل آدم برای سرنوشتشان به لرزه میافتد و اینکه مهمترین تلاش نویسندهها و سازندگان این آثار، حذف لحظههای مرده و فشرده کردن قصههای نهچندان پرتعلیق است. آن سالها وقتی با این پدیدهی خوش رنگولعاب روبهرو شدیم، فارغ از دغدغهی لحظههای ارزشمندی که دارد از عمرمان سپری میشود، ساعتهای متمادی مینشستیم جلوی تلویزیون و اپیزود پشت اپیزود سریال تماشا میکردیم و خیال میکردیم با این پشتکار میتوانیم روزی به انتهای چاه عمیق «سریالهای خارجی» برسیم. گمشدگان، ۲۴ و فرار از زندان سه سریالی بودند که بیش از همه دستبهدست میشدند. زنان خانهدار مستأصل و دوستان هم کمی بعد به این فهرست اضافه شدند.
هشت ماه پیش وقتی نوشتن این ستون را شروع کردم، فکر کردم بهتر است نروم سراغ سریالهایی که تقریبا همه دیدهاند؛ یعنی سریالهایی که در بالا اسمشان را آوردم. اما کمکم فهمیدم که بهجز گمشدگان، تصورم درمورد فراگیر بودن بقیه اشتباه بوده و گذر زمان و آمدن آثار جدید باعث شده قدیمیترها کنج هاردهای دو سه ترابایتی ما فراموش شوند. و چه جفایی از این بالاتر که کسی ۲۴ را دستکم بگیرد و آن را در رتبهای پایینتر یا حتی همسطح تریلرهای اکشن پلیسی/ سیاسی جدید قرار دهد؟ پس به افتخار قدیمیترها شروع میکنیم:
۲۴... بهتر است اول برویم سراغ ایدهی درخشان نبوغآمیزش؛ منظورم ایدهی داستانیاش نیست، نه، ایدهی جاهطلبانهای که برای روایت برگزیدند: اینکه قصهای که در طول ۲۴ ساعت (یک شبانهروز) اتفاق ميافتد، در ۲۴ اپیزود که هر اپیزود قصهی یک ساعتش را روایت ميکند، مطابق با زمان واقعی پيش برود. بدون اسلوموشن، بدون فلاشبک. هر اپیزود با صدای دینگ... دینگ... و نمایش گذر ثانیههای یک ساعت دیجیتال شروع شود و تمام شود. یک ساعتی که تماشاگر از شدت هیجان، لحظهلحظهاش را ببلعد. هیجان داستانهایی خوب نوشتهشده، با طراحیهای هوشمندانه، قطعها و فصلبندیهای حسابشده. گاهی دربارهی یک توطئهی مرگبار علیه رئیسجمهور و گاهی خطر انفجار یک بمب اتمی یا نشت گازی سمی. هر فصل داستان یک بحران سیاسی وخیم در آمریکا که اگر جلویش گرفته نشود، میتواند به فاجعهای خونین منجر شود که نه فقط آمریکا و آمریکاییها، بلکه تمام جهان را درگیر کند.
اما اینها نقطهی قوت اصلی سریال نیستند؛ چیزی که ۲۴ در آن حقیقتا بینقص و درجهیک عمل میکند، کیفیت شخصیتپردازی کاراکترهاست. نکتهای که باعث میشود وقایع جدای از ابعاد بیرونی و پیامدهایشان، بعد شخصی پیدا کنند و تماشاگر را در سطحی بس عمیقتر درگیر کنند. طبعا مهمترین کسی که این تأثیر را در داستان دارد، جک باور، شخصیت اصلی است با بازی و صدای فراموشنشدنی کیفر ساترلند. در فصل اول، داستان زمانی شروع میشود که جک مدیر «سیتییو/ واحد ضدتروریست» است و درون بدنهی سیاسی/ نظامی آمریکا فعالیت میکند. اما کمکم مشخص میشود که او مأموری است با تواناییهای جنگی و جسمانی حیرتانگیز که هلیکوپتر هم میراند و چندین و چند زبان بلد است. وقتی بهنظرش همهی راههای قانونی برای رسیدن به هدفش به بنبست رسیده، دست به هر کاری (خشنترین کارها) میزند و از یک مأمور وظیفهشناس تبدیل میشود به یک یاغی توقفناپذیر. کسی که معتقد است «هدف وسیله را توجیه میکند». شبیه به قهرمانهای بازیهای جنگی کامپیوتری بهنظرتان میرسد؟ اما نه، اینجاست که اوج توانایی فیلمنامهنویسان آشکار میشود. جک باور آدم غمگینی است که آرزویی ندارد جز اینکه مثل مردم عادی همراه با زن و بچهاش در آرامش زندگی کند. اما بهشکل دردناکی این خواستهی ساده از او فرار میکند و با هر مانعی که پشتسر میگذارد، از نظر روحی آشفتهتر و شکستهتر میشود. کاراکتری شبیه به قهرمانهای داستانهای اساطیری که در راه نبرد با شر، دار و ندار خود را میبازند. در کنار جک کاراکترهایی قرار میگیرند که برخی مثل کلوئی اوبرایان در چندین فصل نقش مهمی دارند و برخی هم مثل جرج میسن تنها در یک فصل میآیند اما تأثیری میگذارند که حتی در گذر ساليان هم فراموش نمیشوند. نینا مایر، رئیسجمهور پالمر، تونی آلمیدا، ادگار استایلز، چارلز لوگان، حتی آرن پییرس، محافظ رئیسجمهور آمریکا، همه و همه چنان جاندار پرداخت میشوند که انگار ۲۴ یک درام شخصیتمحور است، نه یک اکشن تریلر نفسگیر.
۲۴ سریال جزئیات بود. صدای تلفن سیتویو، صدای گذر ثانیهها، ساعت دیجیتالی که گاهی زیر تصاویر حک میشد تا به تماشاگر همان حس نگرانی را القا کند که جک باور در برابر از دست رفتن وقت و نزدیک شدن به فاجعه حس میکند، تصاویر چند تکهای که هروقت دو یا چند واقعهی مهم همزمان در جریان بود روی صفحهی تلویزیون نقش میبست، تیکهای عصبی کلوئی و صراحت و جدیتاش در حرف زدن... صدا و تصویر همهشان هنوز در ذهنم زنده است. بعضی منتقدها کیفیت سریالسازی را به قبل و بعد از ۲۴ تقسیم میکنند و بعضی شخصیت سمپاتیک و دوستداشتنی رئیسجمهور پالمر سیاهپوست را در برنده شدن باراک اوباما در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا مؤثر میدانند. بهنظرتان چنین تعریفوتمجیدهایی اغراقآمیز است؟ راستش نه! آنها که سریال را دیدهاند میدانند. من که فقط صرف تمرکز چند ساعته روی آن برای نوشتن این یادداشت بدجور وسوسه شدهام که دوباره به تماشایش بنشینم.
۲۴ بین سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۴ در قالب هشت فصل ۲۴ اپیزودی، یک فصل دوازده اپیزودی و یک فیلم تلویزیونی دو ساعته پخش شده است.