نوشتن دربارهی اثری که رابطهی عشق و نفرت با آن دارم، واقعا سخت است. در این دو دهه کم نبودهاند سریالهایی که با یک پایانبندی تأسفآور، کاری کردهاند که تماشاگرانشان نهتنها قید کل کار را بزنند، بلکه سعی کنند خاطرهای هم از آنچه دیدهاند به یاد نسپارند شاید که فراموش کنند چه تعداد ساعت از عمر نازنینشان را با تماشای این سریال هدر دادهاند. درست است، گمشدگان یکی از اینهاست؛ چگونه مادرتان را ملاقات کردم هم یکی دیگر. همینطور هم خون واقعی. اما با شرلوک چه باید کرد؟ با شرلوک عزیز، و پایانبندی فاجعهاش؟ مگر میشود با یک فصل آخر ناامیدکننده و اپیزود پایانی بسيار بد، خاطرهی دو فصل اول فوقالعادهاش را از یاد برد؟ مگر میشود به همین راحتی قید بندیکت کامبربچ و مارتین فریمن را زد؟ هر دو آنقدر خوباند، آنقدر شرلوک هلمز و دکتر واتسون را از آن خود میکنند که جنایت هنری است اگر بهجنگ خاطراتی برویم که از نقشآفرینیشان در ذهنمان مانده. و چقدر خوب که ساختار شرلوک این اجازه را به ما میدهد که فصلهای مختلف سریال و حتی اپیزودهای مختلف را جدای از هم بررسی کنیم و مثلا بگوییم که «من عاشق فصل اول و دوم سریال شرلوکام. فصل سومش را هم کموبیش دوست دارم اما فصل چهارمش... فصل چهارم آشغال است».
شرلوک [Sherlock] بیشتر شبیه به پانزده فیلم سینمایی است تا پانزده اپیزود یک سریال. کیفیت بالاتر از استانداردهای تلویزیونی، زمان نود دقیقهای هر اپیزود و حضور کامبربچ و فریمن، بازیگران انگلیسی که در این چند سال تبدیل به ستارههای پرکار سینمای آمریکا شدهاند، باعث میشد که تولید هر فصل سه، چهار قسمتی شرلوک، ماهها طول بکشد و بین پخش هر فصل با فصل بعد، دو سال، گاهی هم بیشتر فاصله بیفتد. دو سال فرصت برای اینکه تماشاگر، این اندک اپیزودهای سریال درجهیک تولید بیبیسی را چندین بار ببیند و در انتظار تولید فصل بعدی، روزشماری کند.
در این اقتباس انگلیسی بهروزشده از داستانهای کانن دویل، شرلوک هلمز در لندن همین سالها زندگی میکند و، مانند المنتری، دنیایش دنیای مدرن دیجیتال است. اما برخلاف المنتری که ردپای محکمی از قصهها و حسوحال کانن دویل درش دیده نمیشود، همهچیز شرلوک (حداقل در دو فصل اول) کانن دویلی است. قصههای انتخابی از آثار دویل و نوع آداپته شدنشان با فضای مدرن، نسبت دکتر واتسون با شرلوک و اینکه مخاطب بهراحتی میپذیرد که او تنها کسی است که واقعا شرلوک را درک میکند، ماجراهای وبلاگ واتسون که در آن اتفاقات پروندههای هلمز را روایت میکند، و درنهایت خود شرلوک هلمز سریال؛ مرد کاریزماتیکی که با شوخطبعی مدل انگلیسی، کمحرفی، با هوش و دانشی غریب، کاملا در همان چارچوبی میگنجد که خوانندهی داستانهای دویل میتواند از شرلوک هلمز قرن بیستویکم در ذهناش بسازد. اینکه مدرن شدن داستان فقط به تغییر فضا و وسایل و اتفاقات محدود نشده و شامل استفاده از جلوههای ویژه برای نمایش رفتوآمد سریع اطلاعات در ذهن شرلوک هلمز هم شده، یکی از ایدههای جذاب سریال است که به انسجام میان داستان و شخصیت منجر شده است. راستش آن لحظههایی که شرلوک روی مبلاش مینشیند، نوک انگشتهایش را به هم میچسباند، آنها را زیر چانهاش قرار میدهد و با حالی شبيه مراقبه چشمهایش را میبندد، و بعد ناگهان اعداد و شکلها و حروف سفید تندوتند روی تصویر میآیند و میروند و ما میبینیم که در پس این سکوت و سکون، در آن ذهن غریب چه غوغایی برپاست، بخشهای محبوب من از کل سریال است.
اما چطور شد که فصل سه آن سراشیبی را آغاز کرد که در فصل چهار به سقوط منجر شد؟ آن هم در سریالی با این مشخصات؛ تیم تولید بسیار خوشسابقه و حرفهای مارک گتیس و استفن مفات که هم طراح سریال بودند و هم تهیهکننده و هم دو نفر از سه نویسندهی فیلمنامه، حمایت کامل شبکهی بیبیسی از دو بازیگر اصلی و هماهنگی با برنامهی کاری آنها، حضور ستارههایی در اندازهی کامبربچ و فریمن... بله، شروع این پایان دردناک با شخصیت مری بود، مری مورتسان. پلنگی در لباس موش. زنی بزنبهادر با گذشتهای تاریک و رازهای فراوان. کسی که بعد از ازدواج با واتسون، بهتدریج شخصیت واقعیاش آشکار میشود و هر کدام از گرهگشاییها، اپیزود مهمی از سریال را به خودش اختصاص میدهد. حالا مشکل کجاست؟ راستش از اول تا آخرش مشکل است. مهمترین اشکال این است که این سریال، قرار بود داستان شرلوک هلمز باشد! بقیهی کاراکترها هم قرار بود شخصیت فرعیهای جذابی باشند که زمینه را برای درخشش بیشتر شرلوک فراهم کنند. حالا اگر قرار است شخصیتی در این میان پررنگ شود تا قصههای متفاوتی را بشود تعریف کرد، قاعدتا آن شخصیت باید حداقل نصف کاریزمای شرلوک را داشته باشد دیگر، نه؟ هم شخصیت و هم بازیگرش. اما مری (و بازیگر میانسالش)، مطلقا جذابیتی ندارد. زنده ماندن یا نماندنش دغدغهی تماشاگر نیست که بعد تبدیل به دغدغهی اصلی قهرمان سریال شود. اما در فصل چهار، شرلوک خواب و خوراکش را صرف مری و مرگاش و درخواست پایانیاش میکند و آنقدر در این گرهگشایی غرق میشود که لج تماشاگر درمیآید. بههمین نسبت، واتسون که در فصلهای اول شخصیت جذابی بود، یکی به دوها و جدلهایش با شرلوک پرانرژی و تماشایی بود، در سایهی ماجراهای زنش گم میشود و جذابیتاش را بهطور کامل از دست میدهد. که این هم بیشتر به این دلیل است که تماشاگر اصلا مری را دوست ندارد که بتواند با واتسون همذاتپنداری کند. نتیجه؟ شرلوک و واتسون دوستداشتنی، خودشان را درگیر لوسترین، بیهیجانترین، و در اپیزود آخر بیسروتهترین ماجرای ممکن میکنند و با این کار، هم کشش داستانی از بین میرود و هم کشش شخصیتهایی جذاب. راستش را بخواهيد، برای من شرلوک سریالی دو فصلی است که میشود سالی یکبار با آن تجدید دیدار کرد.
شرلوک بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۷ در چهار فصل و پانزده اپیزود پخش شده است.
یکی دیگر از مواردی که عامل افت سریال شده است , عدم حضور موریارتی است. بسیاری از افراد بیشتر از شرلوک , عاشق موریارتی بودند... ولی سازندگان سریال او را در همان دو فصل اول از داستان خارج کردند... حیف شد...می شد از موریارتی , بیشتر استفاده کرد و جنبه های دیگری از خصوصیت ها و ویژگی های او را نشان داد!
در آخر باید به طرفداران شرلوک این مژده را بدهم که سازندگان شرلوک در حال ساخت سریال دیگری به نام (دراکولا) هستند که قرار است به سبک و سیاق شرلوک باشد: یعنی دراکولای مدرن شده و هر فصل آن نیز سه قسمت 90 دقیقه ای خواهد بود و آن طور که اعلام کرده اند , قرار است پس از ساخت فصل اول دراکولا, فصل 5 شرلوک را بسازند که درست است کمی دیر است ولی خب حداقل پس از 4 یا 5 سال می توانیم ادامه شرلوک را تماشا کنیم.
سازندگان همینطور اعلام کرده اند که از این پس یک فصل دراکولا و یک فصل شرلوک خواهند ساخت و یکی در میان , شاهد فصل های جدید این سریال ها خواهیم بود.
اگر هم می خواهید ویدیو ها و اخبار مربوط به فصل 5 را ببینید , می توانید به سایت bakerstreet.ir مراجعه کنید که پر است از طرفداران پروپا قرص شرلوک.