چهار بار نوشتن این یادداشت را شروع کردم و هر بار، بعد از نوشتن یک پاراگراف، دیدم حق مطلب را ادا نمیکند و دوباره از اول شروع کردم. دفعهی اول درمورد اسم سریال نوشته بودم، اینکه چطور عبارت «شکارچی ذهن» در طول تماشای سریال تغییر معنا میدهد و چیزی که در ابتدا خیلی ساده بهنظر میرسد توصیف کاری است که گروه سهنفرهی هولدن فورد، بیل تنچ و وندی کار با ذهن پیچیدهی جنایتکارهای جامعهستیز میکنند، در ادامه معنای معکوس پیدا میکند و تبدیل میشود به تأثیر ویرانگری که مراوده با این جنایتکارها بر ذهن هولدن فورد، مأمور جوان افبیآی میگذارد. بار دوم یادداشت را با ذکر این نکته شروع کردم که از اواسط تماشای سریال شکارچی ذهن، چندین و چند بار در اپیزودهای مختلف، حس و یاد سریال هانیبال از خاطرم گذشت و هر بار هم در کمتر از چند ثانیه، این تداعی را فراموش کردم؛ توضیح دادم که بعد از تماشای اپیزود پایانی برای دومین بار، وقتی به نقاشیهای آزارندهای که دانه دانه به آتش انداخته میشدند خیره شده بودم، ناگهان آن تداعی با قدرت ذهن و روحم را تصرف کرد و ویل گراهام هانیبال را از تودرتوی خاطراتم بیرون آورد و کنار هولدن فورد شکارچی ذهن قرار داد.
دفعهی سوم فکر کردم بهتر است یادداشت را با اشاره به شباهت عامدانهی نام این سریال (Mindhunter) با نام فیلم شکارچی انسان (Manhunter) مایکل مان شروع کنم که داستان هانیبال لکتر است و اقتباسی است از رمان اژدهای سرخ؛ و از این شباهت به شباهت تماتیک میان این دو اثر برسم و توضیح دهم که چطور کاراکتر ویل گراهام در داستانهای هانیبال و هولدن فورد در سریال شکارچی ذهن (که هر دو مأمور افبیآی هستند) تصور میکردند که میتوانند به ذهن خلافکارها نزدیک شوند غافل از اینکه «اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت». دفعهی چهارم فکر کردم بهتر است یادداشت را با شرح مبنای واقعی داستان سریال شروع کنم و بعد بروم سراغ اسم سریال و معنای دوپهلویش و شباهتش به نام فیلم مایکل مان و باقی ماجرا. درنتیجه نوشتم که این سریال اقتباسی است از کتاب غیرداستانی شکارچی ذهن: درون واحد برگزیدهی جنایتهای سریالی افبیآی و ماجراهای واقعی اوایل دههی هفتاد میلادی را تعریف میکند؛ اینکه در افبیآی بخشی تأسیس شد با نام «واحد علوم رفتاری» که یکی از مهمترین اهدافش، درک نحوهی فکر کردن جنایتکاران بود و عبارت «قاتل سریالی» هم برای اولین بار در همین بخش ساخته شد.
اما هیچکدام این شروعها بهنظرم رضایتبخش نبود. یا به عبارت دیگر، در مقیاس این سریال فوقالعاده، شأن هیچ کدام در حدی نبود که بتواند جایگاه والای «پاراگراف اول» را از آن خود کند. بله، درست است که همهی این نکات در درک شکارچی ذهن اهمیت دارد، اما مهمتر از همهی آنها، کلیت سریال است؛ دقت، هوشمندی و تسلط ساختاری و اجرایی آن است که به دیگر جنبههای سریال معنا میبخشد و جایگاهشان را تحتالشعاع قرار میدهد. نه، اشارهام به تأثیر حضور دیوید فینچر عزیز در این پروژه نیست، بلکه دارم از یک کار گروهی تلویزیونی درجهیک حرف میزنم. شکارچی ذهن از ایدهی اصلی گرفته تا فیلمنامه و بعد اجرا، یک شاخ غول درستوحسابی بوده است: از طرح اصلیاش (سریالی تاریخی که به نحوهی شکلگیری و تحقیقات واحد علوم رفتاری افبیآی در رویارویی با هیولاییترین قاتلها میپردازد) تا تمهای برجستهاش (تأثیر نحوهی رشد و تجربیات کودکی بر شکلگیری جنایتکارها، تأثیر زندگی خصوصی آدمها بر زندگی حرفهایشان و بالعکس، زندگی کردن در هراس، و مهمتر از همه، تأثیری که همذاتپنداری با جنایتکارهای اجتماعستیز میتواند بر آدمی با روان کموبیش سالم بگذارد)، از تماشاگرپسند درآوردن داستانی تممحور (در برابر ماجرامحور) تا جذاب درآوردن داستانی بهشدت متکی بر دیالوگ، از بازسازی فضا و روابط و ذهنیات و آدمهای دههی هفتاد تا واقعی درآوردن روابط میان مأمورهای افبیآی... اینکه نتیجهی نهایی چنین پروژهی سنگین و سختی با حضور چندین فیلمنامهنویس و تدوینگر و کارگردان، اثری است یکدست و منسجم، پرتعلیق، تماشایی، با شخصیتپردازی موشکافانه، بازیهای درجهیک همهی بازیگرها، روابط باورپذیر، فضاسازیهای عمیقا تأثیرگذار، حیرتانگیز است و نتیجهی مستقیم نوع نگاه جدیدی که بر سریالسازی حاکم شده است.
شکارچی ذهن فضای سردی دارد، روابط آدمها، رنگها، محیط کار، داستان، همهچیز تيره و خفه است. دغدغهی شخصیتهای اصلی آن ترسناک است و ضدقهرمانهای نامتعارف آن، دست به هر کار شنیعی میزنند. داستان را بیشتر فکر شخصیتها پیش میبرد تا عمل آنها. خردهداستانهایی که مطرح میشوند همه در خدمت تم اصلیاند و اغلب پیش از آنکه به سرانجام داستانی برسند، حذف میشوند چون به اندازهی کافی تم را بسط دادهاند. شخصیتی مرموز و ترسناک سروکلهاش در جایجای داستان پیدا میشود و پیش از آنکه تماشاگر بفهمد او کیست و کجای ماجراهای شخصیتهای اصلی قرار میگیرد، فصل اول سریال تمام میشود و همهچیز به فصل بعد موکول میشود؛ یکی از عجیبترین تعلیقهای تاریخ سریالسازی! شکارچی ذهن سریال سنگینی است، نمیشود در حین تماشایش میوه و بستنی خورد چون هر لحظه از تصویر یا صدا غافل شوی، دیالوگ یا نگاهی پرمعنا را از دست دادهای. این دیالوگهای گاهی علمی، این نگاهها و حرکتهای بدون تأکید، شکارچی ذهن را اینها میسازند نه یک خط داستانی متعارف سهپردهای پرفرازونشیب.
بنا کردن یک سریال پرخرج ریسکآمیز بر مبنای اعتماد به هنرمندها و تشخیصشان، آن نوع نگاه جدیدی است که بر بخشی از جریان سریالسازی این روزها حاکم شده است. هنرمندانی که گاهی در نقش کارگردانی حضور دارند که ساخت تمامی اپیزودهای سریال بهشان واگذار شده است (مثل سودربرگ در نیک یا سورنتینو در پاپ جوان)، و گاهی در نقش تهیهکنندهی اجرایی که روی تمامی جنبههای سریال نظارت میکنند (مانند دیوید فینچر در شکارچی ذهن). اینکه فقط چهار اپیزود از ده اپیزود شکارچی ذهن را فینچر کارگردانی کرده و بااینحال، تمامی اپیزودها فضایی هماهنگ دارند و حسوحال زودیاکطور، تصادفی نیست. در این جریان جدید سریالسازی هم نظارت جدی و سفتوسختی حاکم است، با این تفاوت که این نظارت را هنرمندها عهدهدار شدهاند؛ کسانی که تصمیمگیریهاشان نه بر مبنای سرمایه و بازگشت سرمایه، بلکه بر مبنای اعتبار و خدشه وارد نشدن به جايگاهشان است.
یک نکتهی حاشیهای: قسمتهای مختلف شکارچی ذهن، زمانهایی متفاوت (از سیوپنج دقیقه تا یک ساعت) دارند. اینجا دیگر روایت و انسجام است که طول هر اپیزود را مشخص میکند، نه پر کردن یک باکس نیم ساعته یا یک ساعتهی تلویزیونی. دیگر چه تحولی باید اتفاق بیفتد تا باور کنید سریالسازی چند سال اخیر را باید جدی گرفت؟!
فصل اول شکارچی ذهن اواسط پاییز در ده قسمت روی شبکهی نتفلیکس قرار گرفت. فصل دوم آن قرار است در سال ۲۰۱۸ پخش شود.