پارسال، در روزهای برگزاری جشنوارهی تورنتو رفتم که شکل آب را ببینم، اما شلوغی صف و بینظمی سالن باعث شد منصرف شوم. نمایش عمومیاش که شروع شد، تعداد سالنهایش کم بود، هر هفته یک مشکلی پیش آمد، باز هم نشد و تماشایش به تعویق افتاد تا دیشب که بالاخره دیدمش. واضح است دیر دیدن فیلمی که در طول سال در جشنوارههای اروپایی جایزه برده، جوایز اصلی اسکار نصیبش شده و این همه دربارهش گفتهاند و نوشتهاند، قضاوت را سخت میکند و با اینکه سالهاست تمرین کردهام در چنین موقعیتهایی، همهی خواندهها و شنیدهها را پس بزنم و پاک و پاکیزه بنشینم مقابل فیلم، باز هم دشوار است از پس کلنجار با اظهارنظرهای مختلفی که ناخواسته یادم مانده برآیم. خوشبختانه همهی این مزاحمتهای ذهنی فقط توانستند در یک سوم ابتدایی فیلم جولان بدهند و از یک جایی به بعد دیگر یادم رفت هرچه را که شنیده بودم و رفتم داخل دنیای فیلم. تمام که شد، اولین حسام، شعف بسیار بود از این که نفر سوم دارودستهی مکزیکیهای مورد علاقهام هم بالاخره توانست فیلم شخصیاش، فیلم کامل خودش را بسازد و قطعههای متنوع دنیای خونین، هولانگیز و شاعرانهای را که در فیلمهای قبلی نشانمان بود، در شکل آب به یگانگی برساند. حالا گییرمو دلتورو هم در سال 2017 در کنار آلفونسو کوارون (با Gravity در 2013) و ایناریتو (با The Revenant در 2015) قرار میگیرد و فیلم بزرگش را ساخته. سینمای مکزیک فقط بابت معرفی همین سه نابغه به دنیا میتواند پدیدهی دو دههی اخیر به حساب بیاید.
شکل آب در روزگاری که سینمای دنیا با ابتلای گستردهی منتقدان و تماشاگران به مضمونزدگی وخیم مواجه است، حکم هوای تازهای را دارد که میشود از آن کمک گرفت و به همه یادآوری کرد که ما اصلاً چرا عاشق سینما شدهایم. در روزگاری که ایدههای سطحی یک خطی، صرفاً بابت مطابقت با مد روز و حمایتشان از اقلیت زنان ستمکش، همجنسخواهان بیپناه، سیاهان دردکشیده و کودکان آسیبدیده در حد شاهکار ستایش میشوند، اصلاً عجیب نیست که عدهای شکل آب را تکراری، کلیشهای یا غیرمنطقی تصور کنند. طبیعی است که در هجوم سیاستزدگی و مضمونزدگی این سالها یادمان برود در یک قصهی پریان با این مشخصات قرار نیست دنبال «منطق» از آن نوع بگردیم که فیلمی مثل سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری را شکل میدهد. وقتی فیلمساز تک تک تصاویر فیلمش را نقاشی میکند تا با آن رنگ سبز لجنی که همهی فیلم را در بر گرفته حسی از زندگی در عمق آب را به همهی لوکیشنها، حتی واقعیترینشان بدهد، وقتی در سکانس افتتاحیه با اجرایی درجه یک ما را از راهروی آبگرفتهی آپارتمان میبرد داخل اتاقی که قهرمان داستان میان آب خوابیده و بعد، آرام آرام همان موقعیت را «واقعی» میکند، دیگر منتظر چه نشانهای هستیم برای این که تکلیفمان با قراردادهای این فیلم غیرمتعارف مشخص بشود؟ چه بر سرمان آمده که فراموش کردهایم «قصهی پریان» منطق خودش را دارد و قرار نیست در فیلمی که روایت و فضاسازی خیالانگیزش با دقتی کمنظیر طراحی شده مچ فیلمساز را بابت باورپذیر نبودن بعضی موقعیتها بگیریم؟ و چه بر سرمان آمده که طرح کلاسیک عاشقانهی «زشت و زیبا» را که شاید نزدیک به دویست بار در تاریخ سینما روایت شده، حالا که نوبت این فیلم شد تکراری میدانیم و تازه دقت نمیکنیم که اتفاقاً این اقتباس جدید اصلاً شباهتی به نمونههای قبلی ندارد و یکسره از آن دنیای شخصی دلتورو شده؟ نزدیکترین نمونه به شکل آب، فیلم مشهور لابیرنت پان است که اگر حواسمان را جمع کنیم دشوار نیست دریابیم که شکل آب تکرار آن ایده نیست و حتی شباهت تماتیک به آن فیلم ندارد بلکه فقط عناصر و اجزای ظاهری شکلدهندهی داستان تشابهاتی دارند. این موقعیت که شخصیت شرور داستان که انگار هیولاست و بهرهای از انسانیت ندارد در مقابل کودک یا انسانی کودکسان بایستد که نماد معصومیت است و همچنین استفاده از موجودی افسانهای که سر و شکلی هراسانگیز دارد میتواند یادآور لابیرنت پان باشد اما تفاوت اساسی آنجاست که در شکل آب رفت و آمد بین دنیای واقعی و دنیای فانتزی نداریم؛ اینجا دنیایی یکتکه را داریم که بیتردید «واقعی» نیست اما سازندهاش قصهگوی عجیب و غریبی است که علاقه دارد قطعههایی به شدت واقعی از جنگ سرد، جاسوسهای روس، رقابت برای موفقیت در عملیات فضایی و آزمایشهای علمی را وارد دنیای فانتزی فیلمش کند تا کنتراست غریبی بسازد بین عشق ناجور دو موجود ناکامل با دنیای بیرحم و سخت بیرونی. این ناهمسازی، اساس دنیایی است که شکل آب را پدید آورده. در لابیرنت پان دنیای فانتزی اصالت وجودی نداشت و صرفاً آلترناتیوی بود در مقابل دنیای خشنی که کودک قهرمان داستان را احاطه کرده بود و با آن پایانبندی تلخ به ما هشدار میداد که خشونت دنیای واقعی ما، قلب قهرمانهای قصهی پریان را دریده. اما در اینجا، موجود افسانهای داستان دیگر مثل پان در آن فیلم منفعل نمیماند، بلکه بعد از کشته شدن معشوقهاش توسط هیولایی که صورت آدمیزاد دارد برمیخیزد، هیولا را میکشد و دخترک را با خود میبرد تا حیات دوبارهای به او ببخشد. شکل آب، روایت چیره شدن عشق بر شهوت، اسطوره بر علم، خیال بر واقعیت و نقص بر قدرت است. درست مثل پیروزی هابیتها بر سائورون در ارباب حلقهها، اینجا هم آن کسی بر اسلحه، قدرت و سلطه چیره میشود که بهشدت دست کم گرفته شده: یک نظافتچی لال.
شکل آب دستمایهی اصلیاش را بدون تأکیدهای مبالغهآمیزی که در سینمای این سالها مرسوم شده، با بیانی کنایی و شاعرانه درون اتمسفری یکدست عرضه میکند و تسلط تکنیکی دلتورو و همکارانش برای آنکه حتی یک پلان از فیلم بیرون از دنیای خیالانگیزی که طراحی شده قرار نگیرد بهشدت قابل تحسین است.
در دورانی که «واقعیت» دارد بیش از هر زمان دیگری ما را خفه میکند، قدردان فیلمسازانی چون دلتورو باشیم که فراموش نکردهاند هنر قرار است بازآفرینی دنیای پلشتی باشد که ما را آزرده و با پناه جستن به هنر تلاش میکنیم آن را قابل تحملتر کنیم. و چهقدر جملات دلتورو در مراسم اسکار، تناسب زیبایی داشت با تصورش از همین قابلیت سینما: «من یک بچهی عشق فیلم بودم در مکزیک که فیلمها را تماشا میکردم و هرگز فکر نمیکردم روزی بتوانم فیلمساز شوم. اصلاً فکر نمیکردم ممکن باشد. ولی ممکن شد. حالا میخواهم بگویم اگر رؤیای این را داری که اتفاقات واقعی دنیای اطرافت را در قالب داستانی خیالی روایت کنی، این امکانپذیر است، تو میتوانی، اینجا دری است که فقط باید باز کنی و داخل شوی.»
خروارها تحسین برای آنها که هنوز با سماجت پای تجسم بخشیدن به رؤیاهایشان ایستادهاند.